|
|
|
|
|
سه شنبه 8 ارديبهشت 1394 ساعت 19:19 |
بازدید : 6107 |
نوشته شده به دست hossein.zendehbodi |
( نظرات )
ز يزدان بران شاه باد آفرين
كه نازد بدو تاج و تخت و نگین
كه گنجش ز بخشش بنالد همى
بزرگى ز نامش ببالد همى
ز دريا بدريا سپاه ويست
جهان زير فرّ كلاه ويست
خداوند نام و خداوند گنج
خداوند شمشير و خفتان و رنج
ز گيتى بكان اندرون زر نماند
كه منشور جود و را بر نخواند
ببزم اندرون گنج پيدا كند
چو رزم آيدش رنج بينا كند
ببار آورد شاخ دين و خرد
گمانش بدانش خرد پرورد
بانديشه از بىگزندان بود
هميشه پناهش بيزدان بود
چو او مرز گيرد بشمشير تيز
بر انگيزد اندر جهان رستخيز
ز دشمن ستاند ببخشد بدوست
خداوند پيروزگر يار اوست
بدان تيغ زن دست گوهر فشان
ز گيتى نجويد همى جز نشان
كه در بزم درياش خواند سپهر
برزم اندرون شير خورشيد چهر
گواهى دهد بر زمين خاك و آب
همان بر فلك چشمه آفتاب
كه چون او نديدست شاهى بجنگ
نه در بخشش و كوشش و نام و ننگ
اگر مهر با كين بر آميزدى
ستاره ز خشمش بپرهيزدى
تنش زورمند است و چندان سپاه
كه اندر ميان باد را نيست راه
پس لشكرش هفتصد ژنده پيل
خداى جهان يارش و جبرئيل
همى باژ خواهد ز هر مهترى
ز هر نامدارى و هر كشورى
اگر باژ ندهند كشور دهند
همان گنج و هم تخت و افسر دهند
كه يارد گذشتن ز پيمان اوى
و گر سر كشيدن ز فرمان اوى
كه در بزم گيتى بدو روشنست
برزم اندرون كوه در جوشنست
ابو القاسم آن شهريار دلير
كجا گور بستاند از چنگ شير
جهاندار محمود كاندر نبرد
سر سركشان اندر آرد بگرد
جهان تا جهان باشد او شاه باد
بلند اخترش افسر ماه باد
كه آرايش چرخ گردنده اوست
ببزم اندرون ابر بخشنده اوست
خرد هستش و نيك نامى و داد
جهان بىسر و افسر او مباد
سپاه و دل و گنج و دستور هست
همان رزم و بزم و مى و سور هست
يكى فرش گسترده شد در جهان
كه هرگز نشانش نگردد نهان
كجا فرش را مسند و مرقدست
نشستنگه نصر بن احمدست
كه اين گونه آرام شاهى بدوست
خرد در سر نامداران نكوست
نبد خسروان را چنو كدخداى
بپرهيز دين و برادى و راى
گشاده زبان و دل و پاك دست
پرستنده شاه يزدان پرست
ز دستور فرزانه و دادگر
پراگنده رنج من آمد ببر
بپيوستم اين نامه باستان
پسنديده از دفتر راستان
كه تا روز پيرى مرا بر دهد
بزرگى و دينار و افسر دهد
نديدم جهاندار بخشندهاى
بتخت كيان بر درخشندهاى
همى داشتم تا كى آيد پديد
جوادى كه جودش نخواهد كليد
نگهبان دين و نگهبان تاج
فروزنده افسر و تخت عاج
برزم دليران توانا بود
بچون و چرا نيز دانا بود
چنين سال بگذاشتم شست و پنج
بدرويشى و زندگانى برنج
چو پنج از سر سال شستم نشست
من اندر نشيب و سرم سوى پست
رخ لالهگون گشت بر سان كاه
چو كافور شد رنگ مشك سياه
بدان گه كه بد سال پنجاه و هفت
نوانتر شدم چون جوانى برفت
فريدون بيدار دل زنده شد
زمان و زمين پيش او بنده شد
بداد و ببخشش گرفت اين جهان
سرش برتر آمد ز شاهنشهان
فروزان شد آثار تاريخ اوى
كه جاويد بادا بن و بيخ اوى
از ان پس كه گوشم شنيد آن خروش
نهادم بران تيز آواز گوش
بپيوستم اين نامه بر نام اوى
همه مهترى باد فرجام اوى
از ان پس تن جانور خاك راست
روان روان معدن پاك راست
همان نيز بخشنده و دادگر
كزويست پيدا بگيتى هنر
كه باشد بپيرى مرا دستگير
خداوند شمشير و تاج و سرير
خداوند هند و خداوند چين
خداوند ايران و توران زمين
خداوند زيباى برتر منش
ازو دور پيغاره و سر زنش
بدرّد ز آواز او كوه و سنگ
بدريا نهنگ و بخشكى پلنگ
چه دينار در پيش بزمش چه خاك
ز بخشش ندارد دلش هيچ باك
جهاندار محمود خورشيد فش
برزم اندرون شير شمشير كش
مرا از جهان بىنيازى دهد
ميان گوان سر فرازى دهد
كه جاويد بادا سر و تخت اوى
بكام دلش گردش بخت اوى
كه داند و را در جهان خود ستود
كسى كش ستايد كه يارد شنود
كه شاه از گمان و توان برترست
چو بر تارك مشترى افسرست
يكى بندگى كردم اى شهريار
كه ماند ز من در جهان يادگار
بناهاى آباد گردد خراب
ز باران و ز تابش آفتاب
پى افگندم از نظم كاخى بلند
كه از باد و بارانش نايد گزند
برين نامه بر سالها بگذرد
همى خواند آن كس كه دارد خرد
كند آفرين بر جهاندار شاه
كه بىاو مبيناد كس پيشگاه
مر او را ستاينده كردار اوست
جهان سر بسر زير آثار اوست
چو مايه ندارم ثناى ورا
نيايش كنم خاك پاى ورا
زمانه سراسر بدو زنده باد
خرد تخت او را فروزنده باد
دلش شادمانه چو خرّم بهار
هميشه برين گردش روزگار
ازو شادمانه دل انجمن
بهر كار پيروز و چيره سخن
همى تا بگردد فلك چرخ وار
بود اندرو مشترى را گذار
شهنشاه ما باد با جاه و ناز
ازو دور چشم بد و بىنياز
كنون زين سپس نامه باستان
بپيوندم از گفته راستان
چو پيش آورم گردش روزگار
نبايد مرا پند آموزگار
چو پيكار كىخسرو آمد پديد
ز من جادويها ببايد شنيد
بدين داستان در ببارم همى
بسنگ اندرون لاله كارم همى
كنون خامهاى يافتم بيش از ان
كه مغز سخن بافتم پيش از ان
ايا آزمون را نهاده دو چشم
گهى شادمانى گهى درد و خشم
شگفت اندرين گنبد لاژورد
بماند چنين دل پر از داغ و درد
چنين بود تا بود دور زمان
بنوّى تو اندر شگفتى ممان
يكى را همه بهره شهدست و قند
تن آسانى و ناز و بخت بلند
يكى زو همه ساله با درد و رنج
شده تنگ دل در سراى سپنج
يكى را همه رفتن اندر نهيب
گهى در فراز و گهى در نشيب
چنين پروراند همى روزگار
فزون آمد از رنگ گل رنج خار
هر آنگه كه سال اندر آمد بشست
ببايد كشيدن ز بيشيت دست
ز هفتاد بر نگذرد بس كسى
ز دوران چرخ آزمودم بسى
و گر بگذرد آن همه بتّريست
بدان زندگانى ببايد گريست
اگر دام ماهى بدى سال شست
خردمند ازو يافتى راه جست
نيابيم بر چرخ گردنده راه
نه بر كار دادار خورشيد و ماه
جهاندار اگر چند كوشد برنج
بتازد بكين و بنازد بگنج
همش رفت بايد بديگر سراى
بماند همه كوشش ايدر بجاى
تو از كار كىخسرو اندازه گير
كهن گشته كار جهان تازه گير
كه كين پدر باز جست از نيا
بشمشير و هم چاره و كيميا
نيا را بكشت و خود ايدر نماند
جهان نيز منشور او را نخواند
چنينست رسم سراى سپنج
بدان كوش تا دور مانى ز رنج
:: موضوعات مرتبط:
شاهنامه فردوسی ,
,
:: برچسبها:
فردوسی ,
اشعار فردوسی ,
شعر ,
اشعار شاهنامه ,
شاهنامه ,
اشعار شاهنامه فردوسی ,
شاهنامه صوتی ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
|